لرزوندن دل بابايي
جوجه كوچولوي نازنين سه شنبه 30 مهر 87 امروز من سر كار بودم و ساعت سه بعد از ظهر كه داشتم به خونه مي رفتم به بابا حسين زنگ زدم و گفتم امروز شايد برم خونه مامان اينا، شايد هم نظرم عوض بشه ، باز بهت خبر مي دم. توي اتوبان همت بودم كه زنگ زدم و گفتم: " من و جوجوم با هم صحبت كرديم و ما مي ريم خونه مامانيش تا بابائيش بياد دنبالمون" بابا اينقدر ذوق كرد كه نفسش بند اومده بود و نمي تونست حرف بزنه و بريده بريده مي خنديد. بعد هم گفت دلم لرزيد و حالم يه جوري شد. من رفتم خونه مامان جون و خاله سعيده مجله موفقيت خريده بود و فال منو خوند. بعد تيكه فال رو از مجله جدا كرد و به دفترچه خاطراتت چسبوند و دور جمله"مسافر حالش خوب است" خط كشيد....